ساعت ۲ و دو دقیقه نصف شبه.توی مغازه نشستم و دوتا مشتری هم دارند غذا میخورن.سرم پر از فکره و روانم داغون.سالها پیش یک تصمیم گرفتم و امروز که امروزه دارم چوب این تصمیم اشتباهم رو میخورم.تنها فقط این نوشتن هست که آرومم میکنه.
بهش گفتم عشق وجود نداره فقط چند صبای اول قشنگه و بعدش فقط تکراره و تکرار... گفت نه عشق وجود داره من ثابتش میکنم.راست میگفت ثابتش کرد الان با تنفری که از من داره ثابت شده برام.تکرار که نه بلکه تنفر جاش رو گرفت
بهش گفتم بزار در گوشه اتاقم بمونم .من گوشه اتاق آرومم گفت نه باید بیارمت بیرون.منو بیرون آورد ولی الان غمگین تر از قبل پناه بردم به اتاقم
حرفهای قشنگش به فحش تبدیل شدن و گریه هاش به بیتفاوتی.عجب رو دستی خوردم ازش.عجب گولی بهم زد یا داد.نمیدونم مغزم نمیکشه توی ذهنم اغتشاشه ذهنم مثل لامپ نیمسوزی شده.توی مغزم همش ای کاش هاست.ای کاش رفته بودم روزای اولی
ساعت ۲ و پونزده دقیقه شد چه دقیقه های زجر آوری...