۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

صدرا

ساعت ۵:۴۵ آخر شب توی راه برگشتن پیمان جمالی رو دیدم یا همون جمال پیمانی.توی تاریکی و سکوت پیادرو نشسته بود روی سکوی جلو یک مغازه منتظر اتوبوس.پرسیدم چرا اینجایی گفت منتظر مینیبوس شرکتم ک برم شرکت تقویت گاز... ذهنم فلاش بک زد ب روزایی ک خودم میرفتم صدرا.روزای سخت و بد.دلم بحال خودم توی اونروزا سوخت یا دلم سوخت برای اونروزای خودم.خونه مردم زندگی،صبح ساعت پنج از منمنه نخوابیدن تا لحظه رسیدن و سوار شدن ب مینیبوس صدرا.چرت بین راه و زود رسیدن اتوبوس،امضای ورود و کار تاااا پنج عصر.گفتم پنج عصر تایمی ک هرگز نمیرسید و باز برگشتن ب خونه مردم.چ روزای بدی بود چ ناخوش احوال روزایی.چجوری ۲۵ روز موندم تازه با اون حقوق کم البته بعدها فهمیدم یا بهتر بگم ب این نتیجه رسیدم کسی ک کار پیدا کرده بود برای من چندینو چندبرابر من حقوق میگرفتو میدونست ک حقوق من چقد پشیزه.تازه وضعیت کار اون توی شهر بود و راحت و من سرپاااااا تا تایم استراحت.اون یکی هم ک میخوابیدن توی کانکس مخصوص خودشون.انقدر میخوابیدن ک وقت برگشتن خونه مثل من هیچ احتیاجی ب مردن تا صبح دوباره ساعت پنج نداشت.یادمه وقت ناهار ک میشد توی راه رفتن ب سالن همیشه جای خواب و پتوها و تشکای پهنشونو آخر کانکسشون میدیدم.اونوقتا نمیفهمیدم ک بابا اینا میخوابن کل تایم کارو تا بوقت سرکشی.اونوقت فکر میکردیم ک چقدر سفتنو کاریین.زهی خیال باطل... الان ک به اونروزا فکر میکنم میترسم یک حال ناخوش بهم دست میده و دلم میخواد بشینم فقط فکر کنم. غمگین میشم برای اونروزا.

درسته که گذشتن ولی بقول اون انیمیشنه مگه گذشته همونی نیست که یروزایی ما توش بودیم...

تنها قشنگی اون روزا آشنایی با سه دوست بود.سه عرب خوزستانی.دونفر دوماد و برادرزن و یکی دیگه هم ی بچه بدبخت پرسپولیس دوستِ زحمتکش

۲۴ شهریور ۹۶ ، ۰۶:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
rez Kh

گفت سلام

الان ساعت ۴:۲۵ دقیقه بعد از نصف شبه.توی راه برگشت به خونه یکی از دوستان که به بیان دقیقتر یکی که یه گوشه ی خاطرات خیلی دورمه رو دیدم.با همون لحن مهربون خاص شخصیتش که آمیخته با همون خاطرات کنج ذهنشه از من گفت سلام.انقدر مهربون و دلچسب ک تا ده بیست قدم بعدش رفتم به همون خاطرات کودکی.حقیقتش دلم نمیخواست تموم بشه اون حس خوب یاداوری خاطرات

و حالا ک فکر میکنم میبینم اشتباه کردم.این دوست منو یاد کسی انداخت که باهم یک زمانی یه گوشه خاطرات باهم بودیم.اما  به حس فوق العادش میارزید.حسی خوب خاطرات اونروزای کودکیم...

۱۸ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
rez Kh

بعد از چهار ماه

14 شهریور

بعد از ۴ ماه پیدام داد. یه دوره بی گوشی و کار سخت و عمل پدر گذرونده شد.توی همین چهارمااه چقدر اتفاق افتاد تا دوباره اومدم اینجا

وقتی میام اینجا تک تک روزای گذشته به یک نحوه دلچسب و دلتنگ گونه ردیفن توی مغزم

هیچ برنامه خاصی ندارم در حال حاضر

جالبه

۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
rez Kh