بعد بستن مغازه رفتم مغازه کبابی.یه سیخ جوجه و دو سیخ کباب با کلی پیاز و ترنج.موقع کباب کردن کنار منقل زغالی گفتگویی گرفت بین من و حسین زمان پور و یه گناوه ای بر سر رژیم لاغری.گناوه ای گفت یکی از همشهریش رفته معدشو تراشیده کوچیک کرده حالا لاغره لاغره ولی مریض... جوجه ک کباب را کامله زدم حین خوردن صدای یه راننده نیسان میومد ک بحث میکرد سر جوجه.میگفت ۴ دونه جوجه بهم بدین و حاج علی میگفت بابا فروش ما سیخیه... بعد خوردن اومدم کنار حاجعلی روی تخت نشستم دیدم راننده داره دنبال سیخ میگرده برای کشیدن.اومد نزدیکم تا یه سیخ دسته کلید پیدا کرده گفتمش حالا سیخ برای چیته گفت شیراز سرده میخوام خودمو گرم کنم و رفت با یه سنگ شروع کرد به صاف کردنش و میگفت آدم باید خودشو بسازه بعد شام بخوره اگر ساخته نباشی بهترین شام برات هیچه و...
دو نصف شب هست افکارم آروم و ثابت نیست فکرم مغشوشه. دلم میخواد با خدا حرف بزنم .خیلی وقته که با خدا حرف نزدم .کاش خدا روشو ازم برنگردونده باشه و صدامو بشنوه.از خدا طلب آرامش و مغفرت میکنم.انسان خوبی نبودم و جوونیمم گذشت.کاش خدا با رحمتش گذشتمو ببخشه باقیمنده عمرم را میرم سمت خودش چون فقط خودش هست که منو آروم میکنه.
با یک دعا این کلام را ببندم. خدا من بنده خطاکارتم خودت مرا سر راه خیر قرار بده.خودت مرا به سمت خودت هدایت فرما...
هوای غروبیه بیستم آبانماه.از توی اتوبوس دیدن این هوا دلمو گرفته.دل من بیشتر از دوری پسرم تنگه اونم اینکه بعد از پنج روز ک کنارش بودی حالا چشماشو از پشت صندلی ماشین مادرش ک داره تورو با یه پرسش بزرگ دید میزنه... چشماش داد میزد ک نرو ولی چاره ای جز نشتن توی این اتوبوس نیست و این هوای دلگیر ک غم رو میریزه توی دلم.خودم میدونم این دلتنگیا یروز منو میکشه.چقدر دلم برای گذشته تنگه...
اولین روز ابری زمستون امسال.عجب قشنگه
آسمون ابری توی ظهر و عصر وحشتناک دلچسبه...
کم کم وقت صحراست
یه بعد از ظهر دلگیره غمگین.فکر صدای پسرم که صدام میزنه یک لحظه از سرم دور نمیشه.چه سخته ترک کردن شهری که اون توشه مخصوصا توی ای بعدازظهر غمگین.الان توی اتوبوس نشستم و احساس میکنم غمگینترین و شکست خورده ترین ادمه روی زمینم.زندگیم فل و پاشیده.پسرم این شیرینترین واژه ی زندگیم دورمه.اون توی یک شهر دیگه و من توی یک شهر دیگه.الان جز منو غمه دلتنگیو اتوبوس هیچ چیزی نیست...
ساعت ۵:۴۵ آخر شب توی راه برگشتن پیمان جمالی رو دیدم یا همون جمال پیمانی.توی تاریکی و سکوت پیادرو نشسته بود روی سکوی جلو یک مغازه منتظر اتوبوس.پرسیدم چرا اینجایی گفت منتظر مینیبوس شرکتم ک برم شرکت تقویت گاز... ذهنم فلاش بک زد ب روزایی ک خودم میرفتم صدرا.روزای سخت و بد.دلم بحال خودم توی اونروزا سوخت یا دلم سوخت برای اونروزای خودم.خونه مردم زندگی،صبح ساعت پنج از منمنه نخوابیدن تا لحظه رسیدن و سوار شدن ب مینیبوس صدرا.چرت بین راه و زود رسیدن اتوبوس،امضای ورود و کار تاااا پنج عصر.گفتم پنج عصر تایمی ک هرگز نمیرسید و باز برگشتن ب خونه مردم.چ روزای بدی بود چ ناخوش احوال روزایی.چجوری ۲۵ روز موندم تازه با اون حقوق کم البته بعدها فهمیدم یا بهتر بگم ب این نتیجه رسیدم کسی ک کار پیدا کرده بود برای من چندینو چندبرابر من حقوق میگرفتو میدونست ک حقوق من چقد پشیزه.تازه وضعیت کار اون توی شهر بود و راحت و من سرپاااااا تا تایم استراحت.اون یکی هم ک میخوابیدن توی کانکس مخصوص خودشون.انقدر میخوابیدن ک وقت برگشتن خونه مثل من هیچ احتیاجی ب مردن تا صبح دوباره ساعت پنج نداشت.یادمه وقت ناهار ک میشد توی راه رفتن ب سالن همیشه جای خواب و پتوها و تشکای پهنشونو آخر کانکسشون میدیدم.اونوقتا نمیفهمیدم ک بابا اینا میخوابن کل تایم کارو تا بوقت سرکشی.اونوقت فکر میکردیم ک چقدر سفتنو کاریین.زهی خیال باطل... الان ک به اونروزا فکر میکنم میترسم یک حال ناخوش بهم دست میده و دلم میخواد بشینم فقط فکر کنم. غمگین میشم برای اونروزا.
درسته که گذشتن ولی بقول اون انیمیشنه مگه گذشته همونی نیست که یروزایی ما توش بودیم...
تنها قشنگی اون روزا آشنایی با سه دوست بود.سه عرب خوزستانی.دونفر دوماد و برادرزن و یکی دیگه هم ی بچه بدبخت پرسپولیس دوستِ زحمتکش
الان ساعت ۴:۲۵ دقیقه بعد از نصف شبه.توی راه برگشت به خونه یکی از دوستان که به بیان دقیقتر یکی که یه گوشه ی خاطرات خیلی دورمه رو دیدم.با همون لحن مهربون خاص شخصیتش که آمیخته با همون خاطرات کنج ذهنشه از من گفت سلام.انقدر مهربون و دلچسب ک تا ده بیست قدم بعدش رفتم به همون خاطرات کودکی.حقیقتش دلم نمیخواست تموم بشه اون حس خوب یاداوری خاطرات
و حالا ک فکر میکنم میبینم اشتباه کردم.این دوست منو یاد کسی انداخت که باهم یک زمانی یه گوشه خاطرات باهم بودیم.اما به حس فوق العادش میارزید.حسی خوب خاطرات اونروزای کودکیم...
14 شهریور
بعد از ۴ ماه پیدام داد. یه دوره بی گوشی و کار سخت و عمل پدر گذرونده شد.توی همین چهارمااه چقدر اتفاق افتاد تا دوباره اومدم اینجا
وقتی میام اینجا تک تک روزای گذشته به یک نحوه دلچسب و دلتنگ گونه ردیفن توی مغزم
هیچ برنامه خاصی ندارم در حال حاضر
جالبه