یه بعد از ظهر دلگیره غمگین.فکر صدای پسرم که صدام میزنه یک لحظه از سرم دور نمیشه.چه سخته ترک کردن شهری که اون توشه مخصوصا توی ای بعدازظهر غمگین.الان توی اتوبوس نشستم و احساس میکنم غمگینترین و شکست خورده ترین ادمه روی زمینم.زندگیم فل و پاشیده.پسرم این شیرینترین واژه ی زندگیم دورمه.اون توی یک شهر دیگه و من توی یک شهر دیگه.الان جز منو غمه دلتنگیو اتوبوس هیچ چیزی نیست...