ساعت ۵:۴۵ آخر شب توی راه برگشتن پیمان جمالی رو دیدم یا همون جمال پیمانی.توی تاریکی و سکوت پیادرو نشسته بود روی سکوی جلو یک مغازه منتظر اتوبوس.پرسیدم چرا اینجایی گفت منتظر مینیبوس شرکتم ک برم شرکت تقویت گاز... ذهنم فلاش بک زد ب روزایی ک خودم میرفتم صدرا.روزای سخت و بد.دلم بحال خودم توی اونروزا سوخت یا دلم سوخت برای اونروزای خودم.خونه مردم زندگی،صبح ساعت پنج از منمنه نخوابیدن تا لحظه رسیدن و سوار شدن ب مینیبوس صدرا.چرت بین راه و زود رسیدن اتوبوس،امضای ورود و کار تاااا پنج عصر.گفتم پنج عصر تایمی ک هرگز نمیرسید و باز برگشتن ب خونه مردم.چ روزای بدی بود چ ناخوش احوال روزایی.چجوری ۲۵ روز موندم تازه با اون حقوق کم البته بعدها فهمیدم یا بهتر بگم ب این نتیجه رسیدم کسی ک کار پیدا کرده بود برای من چندینو چندبرابر من حقوق میگرفتو میدونست ک حقوق من چقد پشیزه.تازه وضعیت کار اون توی شهر بود و راحت و من سرپاااااا تا تایم استراحت.اون یکی هم ک میخوابیدن توی کانکس مخصوص خودشون.انقدر میخوابیدن ک وقت برگشتن خونه مثل من هیچ احتیاجی ب مردن تا صبح دوباره ساعت پنج نداشت.یادمه وقت ناهار ک میشد توی راه رفتن ب سالن همیشه جای خواب و پتوها و تشکای پهنشونو آخر کانکسشون میدیدم.اونوقتا نمیفهمیدم ک بابا اینا میخوابن کل تایم کارو تا بوقت سرکشی.اونوقت فکر میکردیم ک چقدر سفتنو کاریین.زهی خیال باطل... الان ک به اونروزا فکر میکنم میترسم یک حال ناخوش بهم دست میده و دلم میخواد بشینم فقط فکر کنم. غمگین میشم برای اونروزا.

درسته که گذشتن ولی بقول اون انیمیشنه مگه گذشته همونی نیست که یروزایی ما توش بودیم...

تنها قشنگی اون روزا آشنایی با سه دوست بود.سه عرب خوزستانی.دونفر دوماد و برادرزن و یکی دیگه هم ی بچه بدبخت پرسپولیس دوستِ زحمتکش