الان ساعت ۴:۲۵ دقیقه بعد از نصف شبه.توی راه برگشت به خونه یکی از دوستان که به بیان دقیقتر یکی که یه گوشه ی خاطرات خیلی دورمه رو دیدم.با همون لحن مهربون خاص شخصیتش که آمیخته با همون خاطرات کنج ذهنشه از من گفت سلام.انقدر مهربون و دلچسب ک تا ده بیست قدم بعدش رفتم به همون خاطرات کودکی.حقیقتش دلم نمیخواست تموم بشه اون حس خوب یاداوری خاطرات

و حالا ک فکر میکنم میبینم اشتباه کردم.این دوست منو یاد کسی انداخت که باهم یک زمانی یه گوشه خاطرات باهم بودیم.اما  به حس فوق العادش میارزید.حسی خوب خاطرات اونروزای کودکیم...